True, I talk of dreams, which are the children of an idle brain ..
دیشب با یک دوست قدیمی حرف زدم. بازماندۀ ارزشمندی از گذشتۀ درخشانم،که وجودش به من یاد آوری میکرد ،« زمانی وجود داشتم.»
از روزگارم پرسید اما حقیقتش از بازگو کردن حقیقت ترسیدم. شاید به این دلیل که میدانستم هیچوقت رفیق خیرخواهی نبود و غم روزگار گفتن به او چندان حاصلی نداشت.شاید هم یادآوری ِ جزییات ِ باتلاق متعفنی که درآن دست و پا میزدم،برای خودم هم زیاد خوشایند نبود.
نمی دانم چرا اما انگار همان دلیل محکم و مرموزی که مرا از لمس دکمه های کیبورد به هدف گفتن ِ حقیقت واداشت،وادارم کرد زندگیم را آنطور که دلم میخواست شرح دهم. من هم با آغوش باز پذیرفتمش و درخیالاتم برای چندلحظه از معصیت ِ دروغ بودنش فاصله گرفتم.
برایش از خیابانهایی که هرگز قدم نزده بودم گفتم. از دستهایی که هرگز نگرفته بودم.از دوستت دارم هایی که هرگز نشنیده بودم. برایش از لذت پوشیدن لباسی گفتم که هرگز صورتم سفیدیش را از منافذ خود نبلعیده بود. از ساختمانی که هیجان دیدنش هرگز نفسم را جایی خارج از مرزهای خیالات بند نیاورده بود... همانجا یاد «Be careful what you do, The lie becomes the truth» ِ مایکل جکسون افتادم. آنقدر از واقعیت دور شده بودم که برای چند لحظه خودم هم باورم شده بود به جایی خارج از محدودۀ غم انگیز باتلاقم تعلق دارم..
در همین فکر ها بودم که دوستم در جواب افسانه ای که برایش بافته بودم یک جملۀ کوتاه صادقانه و غیرمنتظره گفت.جمله ای که جایی حوالی همان باتلاق متعفن خودم به لبخندم آورد :« تبریک میگم.تو بیشتر از هرکسی لیاقتشو داشتی.اینو کسی جز من نمیفهمه..»