آلبرکامو در افسانۀ سیزیف نوشت:«هیچ عشقی اصیل نیست،مگر آن عشقی که استثنایی و کوتاه مدت باشد.»
وقتی اولین بار این جمله را خواندم گنجشکک ِ دردانۀ تو بودم، بالهایم را جمع کرده بودم و چمباتمه زده بودم وسط قلبت. وقتی برای اولین بار تمام ِ یک قلب ِ عزیز را به تصرف درآورده بودم، با دیدن ِ کلمۀ «کوتاه مدت» لجم گرفت. این نویسنده های دوزاری اصلا کی باشند که بخواهند برای ِمالکیت ِ ارزشمند ِ من مدت تعیین کنند؟ همان لحظه مداد را برداشتم و کلمۀ مشمئزکنندۀ «کوتاه مدت» را آنقدر سیاه کردم که مدادم یکهو وسط صفحۀ بعدی فرود آمد..
اما حالا که یک سال گذشته، حالا که شانه هایم از به دوش کشیدن ِ بار یک عشق ِ غیر اصیل درد می کنند، حالا که جای خالی یک کلمۀ مشمئزکننده کتاب ِ عزیزم را از ریخت و قیافه انداخته است،حالا که میبینم بالهایم را جایی جمع کرده ام که مدتهاست دیگر خانۀ من نیست ، حالا .. آه. حالا دیگر چه دارم که بگویم؟
+ وبلاگ عزیزم. دوستت دارم اما انگار تو هم خانۀ من نیستی. هیچوقت نبوده ای. مثل تمام ِ چیزها و آدمهایی که با تمام ِ قلبم دوستشان داشتم اما تمام ِ سهمم از داشتنشان، هیچ بود..